پیرمردی نشست کنار سفره و گفت:
آخه زن یه حرف رو چند بار باید بهت زد تا حالیت بشه
مگه هزار بار بهت نگفتم من ما...کا...رو...نی دوست نـ...دا...رم
باید مثه دفعه ی قبلی بشقاب رو پرت کنم گوشه ی اتاق تا شیر فهم بشی؟
دفعه های قبلی حداقل شفته نمی شد این دفعه که دیگه حسابی گند زدی
... چرا چیزی نمی گی؟
همین جور نشستی منو نگاه می کنی که چی؟
مثلا می خوای مظلوم نمایی کنی نه؟
اه نمکم هم که نداره
آب هم که سر سفره نیست
پس تو چه غلطی می کنی توی این خونه؟!!
پیرمرد جمله ی آخر را که گفت چند لحظه ای سکوت کرد
اشک توی چشمهایش جمع شد
و به قاب عکسی که پای سفره به دیوار تکیه داده بود نگاه کرد.. :(
9 امتیاز + / 0 امتیاز - 1391/06/31 - 12:52
پیوست عکس:
562279_105872586220364_1542592872_n.jpg
562279_105872586220364_1542592872_n.jpg · 430x679px, 27KB
دیدگاه
Mostafa

{-31-}

1391/06/31 - 12:55
Mehrak

الهی بمیرم{-38-}

1391/06/31 - 13:48
Negar

واااااااااااي خداااااا............{-83-}

1391/07/1 - 12:14
sajede

{-60-}

1391/09/3 - 18:36